هنوز هم می توان زینب بود - رجوع به خاطره ای الهامبخش
*******
آنچه در پی خواهید خواند ویراستۀ نوشته ای است که حدود 12 سال پیش در سایت سابق احیا منتشر شد . به منابع این نگاشته ، در انتها ، ذیلِ عنوانِ «پِی نوشت احیا» اشاره شده است.
******
صدیقه رودباری ، دانش آموز سال دوم دبیرستان بود که جنبش اسلامیِ سالهایِ 56 - 57 ، فضای سیاسی و فرهنگیِ میهنمان را مالامال از آثار شگرف و دگرگون سازِِ خود کرد. صدیقه ،هجدهم اسفند ۱۳۴۰ در تهران به دنیا آمده بود و به رغم سنِ کم به آن جنش پیوست . کاِر او علاوه بر مطالعه و خودسازی ، شرکت فعال در مجامع انقلابی و مشارکت در اعتراضات خیابانی و توزیع نوار های سخنرانی و اعلامیه های آقای خمینی بود. او همچنین با تشویق برادرش در کتابخانه مسجد امام حسن عسگری (ع) در نارمک شروع به فعالیت کرد. ۱۷ شهریور 57 نقطۀ عطفی در زندگی صدبقه رودباری بود. او آن روز ، دوشادوش سایر خواهران در صفهای اول تظاهرات ،در سخت ترین شرایط ایستادگی کرد و تا شامگاه همان روز به مداوا و جمع آوری زخمیان پرداخت. بعد از حادثه هفدهم شهریور، بر شدت فعالیتهای صدیقه افزوده شد. بستگانش می گفتند:«هربار که برای تظاهرات و درگیریها با برادرش حمید بیرون میرفتند، خدا خدا میکردیم زود برگردد. دلمان شور میزد، نکند بلایی سرش بیاورند. خیلی دلیر و شجاع بود».
چند ماه پیش از پیروزی انقلاب ، در ایام اوج تظاهرات مردمی یک روز صبح ،که صدیقه هم مدرسه ای های خود را برای تظاهرات آماده می کرد و شعری را که خودِ او سروده بود با بچه ها تمرین می کرد، عدهای نظامی ریختند داخل حیاط مدرسه. یکی از آنها به امام خمینی توهین کرد که با واکنش صریح صدیقه مواجه شد . مأمورین ارتشی می خواستند او را با خود ببرند که بچهها و معلمین و کارکنان مدرسه مانع ایشان شدند. در روایت هایی که در سالهای اخیر از رندگی شهید رودباری منتشر شده آمده است : صدیقه در چنان شرایطی بلافاصله سیلی محکمی به صورتِ مأمور ارتشی نواخت . با توجه به اینکه که صدیقه دختری باوقار و سنجیده بود نمی دانیم این روایت ، روایت دقیقی است یا نه . شاید هم اعتراض او به مأمور ارتشی به صورت مزبور بازنمایی شده باشد. گو اینکه به هر حال زندگی شهدا را هم باید در حال و هوای واقعی ، منعطفِ و با فراز و نشیب انسانی در نظر گرفت.
در واپسین روزهای عمر رژیم شاهنشاهی ، در روزهای جنگ خیابانی، صدیقه پُشتِ تیربار قرار گرفت . یکی از نزدیکانش می گوید:” دور و برش چند نفر دیگر هم بودند. همه صورتهایشان را بسته بودند و فقط چشمهایشان پیدا بود. چشمهایی که حسابی اطراف را میپاییدند. دو روز خانه نیامده بود، حالا هم روی پشتبام مدرسه پیدایش کردم. جلو رفتم و صدایش زدم. خسته بود و این خستگی به چهرهاش حالت دیگری داده بود. همین که نگاه میکردی، چشمهایش خبر از حادثهای بزرگ میداد. با دانشجویان دانشگاه علم و صنعت محله را در اختیار خود گرفته بودند ".
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، صدیقه اقدام به تأسیس انجمن اسلامی در محل تحصیل خود ،دبیرستان بدیع نمود این مدرسه پس از شهادت او شهید رودباری نام گرفت. صدیقه رودباری محور فعالیت های اسلامی در مدرسه بود .خط مشی او در دبیرستان متمایز از گروه های مارکسیستی و سازمان مجاهدین خلق یا همان تشکبلات رجوی بود . صدیقه در شرایط انقلابی نیز برخلاف ذهنیت برخی انقلابیون که فعالیتها ی اجتماعی را “رفرمیستی “و “غیر انقلابی “می خواندند،به فعالیتهای خیریه و امدادی اجتماعی توجه داشت .خانواده و دوستانش ، آخر هفته صدیقه را در کهریزک یا در بیمارستان معلولین ذهنی نارمک پیدا میکردند. هیچ کس طاقت دیدن وضعیت آن بیماران را نداشت. اما صدیقه میرفت، آنها را شستوشو میداد و به امورشان رسیدگی می کرد. در نخستین ماه های بعد از پیروزی انقلاب ،صدیقه رودباری در حالیکه هجده سال داشت در ارتباط با سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی قرار گرفت و از مرتبطین تشکیلاتیِ سازمان -پیش از انشعاب- بود . در ماههای نخست بعد از پیروزی انقلاب، سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی همراه با برخی دیگر از نیروهای منسوب به انفلاب در شکل گیری اتحادیه انجمنهای اسلامی دانش آموزان نقش آفرینی کرد . این نقش آفرینی بی ارتباط با فعالیتهای صدیقه نبود.
خواهر مجاهد، صدیقه رودباری، دختری پُر دل و جَسور اما فهیم و متین بود. او همتی بزرگ داشت و کارهای کوچک ،خرسندش نمی کرد .او قبل از انقلاب به فراگیری وتجربه فنون نظامی وکمکهای پزشکی پرداخت وپس از صدور فرمان رهبریِ انقلابِ 57 وتشویق جوانان از سوی ایشان برای شرکت در جهاد سازندگی علی رغمِ سنِّ کم به همکاری با جهاد سازندگی پرداخت و در شهرهای مختلف کشور همچون خرمشهر ، اهواز ، بهشهر ، سنندج ، سقز و بانه فعالیت داشت .او همچنین در انجمن اسلامی مخابرات و کانون اسلامی وحدت نیز فعالیت داشت و تا روزی که به شهادت رسید به ارشاد و تبلیغ و خدمت به انقلاب مشغول بود..سخن صدیقه ، آنروزها این بود که “نباید در خانه بنشینیم بگوییم که انقلاب کردیم. باید بین مردم باشیم و پیام انقلاب را به همه برسانیم.” صدیقه ،در ادامه فعالیتهای مکتبی- انقلابی خود در شهرهای مختلف ،در تابستان ۵۹ ، در سن 19 سالگی ،به کردستان رفت و آنجا را مرکز فعالیتهای گوناگون خود از قبیل تشکیل کلاس های عقیدتی ، آموزش قرآن، آموزش نظامی،زندانبانی زندان زنان ضد انقلاب و فعالیت در مرکز مخابرات سنندج قرار داد .
صدیقه رودباری ،ساده می زیست و در عوض، با استفاده از حقوقش به خانواده های مستحق کمک می کرد. شهیدمحمود خادمی، فرمانده وقت سپاه پاسداران بانه می گفت “آن قدر این خواهر ،فعال بود، که جای خالیش را شاید چندین نفر نتوانند پر کنند.” در نبرد کردستان با برادران سپاه و دیگر نیروهای انقلاب همکاری میکرد. هر بار موقع رفتن ،ساکش را پر از کتابهای استاد مطهری میکرد تا برای مردم روستاهایی که پاکسازی میشوند ،کلاسهای عقیدتی ترتیب دهد . یکی ـ دو بار گروه های معارض برایش پیغام فرستادند که اگر دستمان به تو برسد، پوستت را پر از کاه میکنیم. اما نمیدانستند او راهش را انتخاب کرده است . شبها تا دیروقت بیدار بود ، مشغول قرآن خواندن یا نوشتن. در مورد امام، شهدا، انقلاب ایران و فلسطین میگفت و مینوشت و می سرود . یک بار که در همین ایام به تهران باز دلش هوای صحنه نبرد راکرد و بر گشت .خود او در دفترچه خاطراتش می نویسد: «تپش قلبم مانند صفیر دهل صدا می کرد و احساس می کردم گوشهایم دارد کر می شود قدمهایم را محکم می کردم، اما راه صاف برایم از سنگلاخ بیابان بدتر بود. انگار کسی داد کشید: «برو، زودباش» و من چقدر سخت از آنجا گذشتم. حالا کوههای سر به فلک کشیده کردستان زیرپایم بود و من چه تنها می رفتم با کیفی بردوشم. به تهران رسیدم…چه شاد بودند از اینکه به مقصد رسیده اند. اما من ، هوای رفتن دوباره به سرم زد… و چه وحشتناک بود تنهایی من از آن زمان به بعد!» بیست و هشتم مرداد ماه ۵۹ ، صدیقه ،خسته از مداوای مجروحین و پابهپای پاسداران دویدن، پس از برگزاری کلاس آموزش قرآن و پس از تعلیم سلاح به عده ای از خواهران،در اتاقی با دوستانش دور هم نشسته بودند. ، واپسین افطار رمضان را می خوردند.صدیقه بعد از سحری مختصری که خورده بود تا موقع افطار سخت مشغول به کار بود. تنها در سلام نماز ظهر و عصر فرصت پیدا کرده بود، لحظه ای آرام گیرد. کلاس تدریس قرآنی که آن روز داشت، شلوغترین کلاسش، در مدتی بود که در بانه اقامت داشت.صدیقه روزۀ خود را با نمک افطار کرده بود قیافه اش به نظر بقیه بچه ها گونه خاصی شده بود. آن روز آرامتر از روزهای قبل بود. قصد کرد که اول نماز بخواند بعد چیزی بخورد، از جا به قصد وضو بلند شد ،دختر دیگری وارد شد. صدیقه او را میشناخت. گاهی او را در کتابخانه دیده بود. چند دقیقه بیشتر نشد که به بهانهای، اسلحة صدیقه را برداشت و مستقیم گلولهای به سینهاش شلیک کرد. پاسدارها از صدای شلیک به سمت اتاق دویدند. ضد انقلاب کار خود را کرده بود و “خواهر ،صدیقه ” به آرزوی همیشگی خود رسیده بود . پاسدارها میگفتند سه ساعت بیشتر زنده نبود و… دو ماه بعد، در مهرماه ۱۳۶۰ جای صدیقه در کلاس خالی بود. بانه عزادار شده بود. زنها و دخترهای کوچک گریه میکردند و صدیقه را بر سر دستهای دلشان تشییع کردند. مردم بانه او را خواهر سیاهپوش و زینب زمانه می خواندند..او هر شب پس از اقامه نماز شب، ساعتها با خدا راز و نیاز می کرد.
دست نوشته هایی از او باقی مانده است که نشان می دهد او آگاهانه در این راه گام برداشته بود. در نوشته ای خطاب به مادرش قبل از عزیمت به کردستان می نویسد:
“مامان لباس عریسیمو بذار، وقتی که شهید شدم، وقتی با خونم ،خودم رو آرایش کردم ،اونوقت ،لباس عروسیمو تو خودت تنم کن و وقتی توی قبر خوابوندیم ،رو به قبله کن و بدون اینکه دلتنگی کنی ،بگو دخترم، خونه نو مبارک! مادر! دلم می خواد، همینطور که وایستادم تو سنگر ، با ضد انقلاب می جنگم ،یک تیر بیاد بخوره به سینم ! اما من تیر رو ببینم ،بعد ،خونِ سینمو که فوران می زنه ، تو مشت مبگیرم و بپاشم هوا و فریاد بزنم خدایا ! قبول کن!
مادر! یادته اولین برفی که بعد از انقلاب اومد ،یه شعر گفتم ! اومدم برات خوندم .گریه کردی و گفتی این حرفها را جلوی من نزن:
ای برف ای برف آهسته تر فرو نشین این خون شهیدان است
وقتی صورت قشنگ تو سرخ می شود
نمی دانم از شرم است یا فریاد
چقدر زیبا و دل انگیز می باری
دیگر سفید نمی بینمت ببار
به رنگ لاله ها ببار به رنگ خون ما.”
همچنین نوشت:
”امشب در دلم غوغایی به پا است
غوغای دل کندن و رفتن
رفتن از خانه گسستن
از خانه و از لذت آن جمع بریدن
می روم به خطۀ عاشورای ایران می پیوندم” .
در یکی دیگر از نوشته هایش می نویسد:”مردم در این دوره از تاریخ بخ بستهاند در این رنج و اسارت دست و پا را بستهاند ... پس من به کجا میروم؟ من کیستم؟تو باید حماسه بیافرینی همچنانکه حسینیان آفریدنددستهای کوچکمان صدای دشمنان را در گلو خفه میکندبهیادم داشته باش راهم را ادامه بده .من شهیدم… ” .
از چند روز مانده به شهادت، گوئی این واقعه بزرگ برای صدیقه الهام شده بود .در آخرین تماس تلفنی با خانواده، اظهار کرده بود که هیچگاه تا این اندازه به شهادت نزدیک نبوده است.
قبل از جان باختن در نامهای به یکی از دوستانش که مارکسیست بود و بالتبع به خدا عقیدهای نداشت، نوشت: «یک ماه دیگر این نامه به دست تو میرسد، آنوقت من دیگر زنده نیستم و پیش خدایی هستم که تو او را انکار میکنی. میخواهم بگویم خدا وجود دارد، نه مثل وجودی که من و تو داریم.»
یکی از آشنایان، داستان خوابِ خواهرِ شهید را پس از شهادتِ صدیقه اینچنین نقل می کند : «یک آقای نورانی وارد جمع شد. صدیقه را صدا کرد و با خود بُرد. از حاضرین پرسیدم این آقا چه کسی بود؟ گفتند ایشان امام زمان(عج) بودند. تعبیر این خوابِ خواهرش را که پرسیدیم؛ گفتند این دختر ،سربازیاش در راه اسلام قبول میشود. حمید -برادرِ صدیقه - تنها کسی بود که همیشه میگفت اولین نفری که صدیقه را ببیند من هستم. دلِ همۀ ما برایش تنگ شده بود، اما حمید ، طور دیگری بود. آخر هم مُزدِ دلتنگیهای خود را در “مهران “گرفت. عملیات کربلای یک، حمید را بُرد تا اولین نفری باشد که صدیقه را در آستانۀ بهشت ملاقات می کند».
__________________________________________
پی نوشت احیا :در تنظیم این متن از نگاشتۀ ارشمندِ خانم سحر شهریاری و کتاب آینه شقایق –ویژه شهدای زن استان تهران ، استفاده فراوان شده است . از برخی منابع پراکنده و اطلاعات شخصی هم در تهیه متن بهره برده شده است . سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی نیز در سالهای نخست بعد از پیروزی انقلاب، زندگینامۀ مختصری ازصدیقه رودباری را به همراه زندگینامۀ یکی ذیگر از شهدا منتشر کرد. متأسفانه در برخی منابع، اطلاعات زندگینامه ای نادرستی در باره صدیقه رودباری آمده است . ما سعی کردیم تا آنجا که مقدور بود اطلاعات مزبور را اصلاح کنیم اما آسیبزاتر از اطلاعات غلط ، رویکرد نادرست به زندگی شهدا و به کارنامه کسانی است که با جهت گیریهای مختلف و با اوضاع و احوالِ نفسانیِ گوناگون در جریان انقلاب 57 فعال بوده اند و البته در موردشان قضاوت واحدی هم نمی توان کرد. این رویکرد نادرست ، لزوماً ارتباطی با منابع سابق الذکر ندارد و به گفتار یک جناح و گروه خاص هم محدود نیست بلکه مشکل ، مشکلی است تقریباً همه گیر ! وجهی از این مشکل را در رویکرد صرفاً عاطفی و بی ارتباط با مسائل روز و منتزع از نظام فکریِ خدامحور و منطقی باید دید./
- ۰۱/۰۴/۳۱