احیا

وَلْتَکُنْ مِنْکُمْ أُمَّةٌ یَدْعُونَ إِلَى الْخَیْرِ وَ یَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ یَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ أُولئکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ

احیا

وَلْتَکُنْ مِنْکُمْ أُمَّةٌ یَدْعُونَ إِلَى الْخَیْرِ وَ یَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ یَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ أُولئکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ

خوُیِ غُلامی

احیا | سه شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۵:۴۰ ب.ظ | ۰ نظر
خلیل آسا ؛ رهیدن از«خوُیِ غُلامی»
___________________________
احیا : محمد اقبال لاهوری مصلحِ مسلمان و متفکر و شاعرِ فارسی گویِ شبهه قاره هند ، منظومه ای دارد با عنوان «پیام مشرق» . در این منظومه شعری است مشهور با این مضمون:

«آدم از بی بصری بندگی آدم کرد

گوهری داشت ولی نذر قباد و جم کرد

یعنی از خوُیِ غُلامی ز سگان خوار تر است

من ندیدم که سگی پیش سگی سر خم کرد»

در این مجال، کارنامه سیاسی اقیال لاهوری و ابعاد مختلف تفکر او موضوع بحث نیست . لذا  سخنی هم  از قوت و ضعف کار او و آنچه در اندیشه هایش  مقبول و نامقبول است به میان نخواهد آمد. آنچه در سطرهای بعد می خوانید صرفاً چند بیتی است از «پیام مشرقِ » اقبال، تاحکایتی باشد از « خوُیِ غُلامی»  که «مشکل صدها ساله مشرق زمین» است ؛ گو اینکه اگر نیک بنگریم «خوُیِ غُلامی» صرفاً  مشکلِ دیروزِ مشرق زمین نیست  بلکه این مشکل ، مشکلِِ همه جایی و  همیشگیِ آدمی است.  
 البته این نکته را هم باید گفت که : منطقه تأثیر گذاریِ  این «خوُی» ، گسترده تر از روابط سیاسی است.
__________________________
ابیاتی از منظومه پیام مشرق  اثر محمد اقبال لاهوری: 

جهان مشت گل و دل حاصل اوست

همین یک قطرهٔ خون مشکل اوست

نگاه ما دو بین افتاد ورنه

جهان هر کسی اندر دل اوست

...................

ز آب و گل خدا خوش پیکری ساخت

جهانی از ارم زیبا تری ساخت

ولی ساقی به آن آتش که دارد

ز خاک من جهان دیگری ساخت

.............................

رهی در سینهٔ انجم گشائی

ولی از خویشتن ناآشنائی

یکی بر خود گشا چون دانه چشمی

که از زیر زمین نخلی بر آئی

..............................

بهل افسانهٔ آن پا چراغی

حدیث سوز او آزار گوش است

من آن پروانه را پروانه دانم

که جانش سخت کوش و شعله نوش است

............................

زیان بینی ز سیر بوستانم

اگر جانت شهید جستجو نیست

نمایم آنچه هست اندر رگ گل

بهار من طلسم رنگ و بو نیست

.......................................

برون از ورطهٔ بود و عدم شو

فزونتر زین جهان کیف و کم شو

خودی تعمیر کن در پیکر خویش

چو ابراهیم معمار حرم شو

.........................................

دمادم نقش های تازه ریزد

بیک صورت قرار زندگی نیست

اگر امروز تو تصویر دوش است

بخاک تو شرار زندگی نیست

..........................

بگو جبریل را از من پیامی

مرا آن پیکر نوری ندادند

ولی تاب و تب ما خاکیان بین

به نوری ذوق مهجوری ندادند

............................

همای علم تا افتد بدامت

یقین کم کن گرفتار شکی باش

عمل خواهی یقین را پخته تر کن

یکی جوی و یکی بین و یکی باش

....................

ز خوب و زشت تو ناآشنایم

عیارش کرده ئی سود و زیان را

درین محفل ز من تنها تری نیست

به چشم دیگری بینم جهان را

............................

میارا بزم بر ساحل که آنجا

نوای زندگانی نرم خیز است

به دریا غلت و با موجش در آویز

حیات جاودان اندر ستیز است

...................

نه من بر مرکب ختلی سوارم

نه از وابستگان شهریارم

مرا ای همنشین ،دولت همین بس

چوکاوم سینه را لعلی بر آرم

کمال زندگی خواهی بیاموز

گشادن چشم و جز بر خود نبستن

فرو بردن جهان را چون دم آب

طلسم زیر و بالا در شکستن

تو میگوئی که آدم خاکزاد است

اسیر عالم کون و فساد است

ولی فطرت ز اعجازی که دارد

بنای بحر بر جویش نهاد است

دل بیباک را ضرغام رنگ است

دل ترسنده را آهو پلنگ است

اگر بیمی نداری بحر صحراست

اگر ترسی بهر موجش نهنگ است

..............

تو گوئی طایر ما زیر دام است

پریدن بر پر و بالش حرام است

ز تن بر جسته تر شد معنی جان

فسان خنجر ما از نیام است

...........

بمنزل رهرو دل در نسازد

به آب و آتش و گل در نسازد

نپنداری که در تن آرمید است

که این دریا به ساحل در نسازد

..................

دلا رمز حیات از غنچه دریاب

حقیقت در مجازش بی حجاب است

ز خاک تیره میروید ولیکن

نگاهش بر شعاع آفتاب است

................

هزاران سال با فطرت نشستم

به او پیوستم و از خود گسستم

ولیکن سر گذشتم این دو حرفست

تراشیدم ، پرستیدم ، شکستم

..............

اگر آگاهی از کیف و کم خویش

یمی تعمیر کن از شبنم خویش

دلا دریوزهٔ مهتاب تا کی

شب خود را برافروز از دم خویش

...........

ز من گو صوفیان با صفا را

خدا جویان معنی آشنا را

غلام همت آن خود پرستم

که با نور خودی بیند خدا را

چو نرگس این چمن نادیده مگذر

چو بو در غنچهٔ پیچیده مگذر

ترا حق دیدهٔ روشنتری داد

خِرَد بیدار و دل خوابیده مگذر

تراشیدم صنم بر صورت خویش

به شکل خود خدا را نقش بستم

مرا از خود برون رفتن محال است

بهر رنگی که هستم خود پرستم

.............

سکندر رفت و شمشیر و علم رفت

خراج شهر و گنج کان و یم رفت

امم را از شهان پاینده تر دان

نمی بینی که ایران ماند و جم رفت

...........

ز پیش من جهان رنگ و بو رفت

زمین و آسمان و چار سو رفت

تو رفتی ای دل از هنگامهٔ او

و یا از خلوت آباد تو او رفت

.........

مگو کار جهان نااستوار است

هر آن ما ابد را پرده دار است

بگیر امروز را محکم که فردا

هنوز اندر ضمیر روزگار است

.................

آدم از بی بصری بندگی آدم کرد

گوهری داشت ولی نذر قباد و جم کرد

یعنی از خوی غلامی ز سگان خوار تر است

من ندیدم که سگی پیش سگی سر خم کرد

...................................

دل بحق بند و گشادی ز سلاطین مطلب

که جبین بر در این بتکده سودن نتوان

......................

نظر تو همه تقصیر و خرد کوتاهی

نرسی جز به تقاضای کلیم اللهی

راه کور است بخود غوطه زن ای سالک راه

جاده را گم نکند در ته دریا ماهی

 

  • ۹۷/۰۲/۱۸
  • احیا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی